کد مطلب:243786 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

شجاعت حضرت در کودکی
[63] 16 - همچنین نقل كرده است:

مأمون بر امام جواد علیه السلام كه كودكی در میان كودكان بود، گذشت؛ جز آن حضرت، همه ی كودكان پا به فرار گذاشتند؛ مأمون گفت: او را نزد من بیاورید و از او سؤال كرد: چرا تو با دیگر كودكان نگریختی؟ حضرت فرمود: اولا - گناهی نداشتم كه لازم باشد بگریزم؛ ثانیا - راه تنگ نبود كه با فرار خود بر تو فراخ سازم، از هر كجا بخواهی می روی؛ مأمون پرسید: تو كی هستی؟ حضرت فرمود: من محمد پسر علی، پسر موسی، پسر جعفر، پسر محمد، پسر علی، پسر حسین، پسر علی، پسر ابو طالب هستم.

مأمون پرسید: از علم و دانش، چه می دانی؟ حضرت فرمود: اخبار آسمانها را از من سؤال كن؛ در اینجا مأمون با او خداحافظی كرد و رفت، در حالی كه یك باز شكاری در دست خود داشت؛ وقتی از امام جواد علیه السلام دور شد، باز شكاری از دست مأمون بالا رفت؛ مأمون در این حال به راست و چپ نگریست، اما شكاری نیافت و باز شكاری از دست او می جست و بالا و پایین می آمد پس باز را رها كرد و آن هم پرید و بالا رفت و بالا رفت تا از چشم وی ناپدید گشت؛ باز بعد از ساعتی بازگشت، در حالی كه ماری در منقار داشت؛ مأمون مار را گرفت و در محل نگهداری خوراكیها نهاد و به همراهان خود گفت: هنگام سر افكندگی آن كودك به دست من، فرا رسیده است؛ آنگاه مأمون مراجعت كرد، در حالی كه فرزند برومند امام رضا علیه السلام همچنان در میان كودكان بود؛ مأمون به او رسید و پرسید: از اخبار آسمانها، چه می دانی؟

امام جواد علیه السلام فرمود: بله ای امیر مؤمنان! پدرم به نقل از پدرانش، به نقل از پیامبر اكرم صلی الله علیه و اله و سلم، به نقل از جبرئیل امین، به نقل از پروردگار جهانیان روایت كرده است كه فرمود: در



[ صفحه 54]



میان آسمان و زمین، دریایی خروشان و پر سر و صدا با امواج متلاطم قرار دارد؛ در میان آن امواج دریا، مارهایی وجود دارند كه زیر شكمشان سبز و پشتشان دارای خالهای سیاه و سفید است و پادشاهان به وسیله بازهای شكاری، آنها را صید نموده، دانشمندان را بدان می آزمایند؛ مأمون با شنیدن سخنان امام جواد علیه السلام گفت: راست گفتی تو و راست گفتند پدرانت و راست گفت جد تو و راست گفت پروردگارت؛ پس او را سوار مركب كرد و سپس دخترش «ام الفضل» را به همسری او در آورد. [1] .

[64] 17 - اربلی روایت كرده است:

كه ابو جعفر امام جواد علیه السلام بعد از شهادت پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام، در بغداد به سر می برد؛ بعد از گذشت یكسال، مأمون به شهر بغداد در آمد و روزی به قصد شكار خارج شد و در راه خود بر كودكانی گذشت كه بازی می كردند و امام جواد علیه السلام كه حدود یازده سال داشت، در میان آنها بود؛ وقتی مأمون رسید، كودكان پا به فرار گذاشتند؛ ولی امام جواد علیه السلام در جای خود ایستاد و از آنجا نرفت؛ خلیفه به او نزدیك شد و در سیمایش نگریست و گویا خدای متعال اندكی مهر امام جواد علیه السلام را در دلش افكند؛ لذا ایستاد و از او سؤال كرد: ای پسر! چرا با دوستانت متواری نشدی؟ حضرت بی درنگ فرمود: ای امیر مؤمنان! اولا - راه تنگ و باریك نبود كه با رفتنم، بر تو فراخ سازم؛ ثانیا - خطا و گناهی نداشتم كه بر آن ترسیده، و گریزان شوم؛ ثالثا - نسبت به تو خوش گمانم كه بی گناه را آزار نمی رسانی.

خلیفه با شنیدن این سخنان، ایستاد و از سخنان و سیمای نورانی امام جواد علیه السلام، در شگفتی فرو رفت و از وی پرسید: اسم تو چیست؟ فرمود: محمد؛ گفت: نام پدرت چیست؟

فرمود: ای امیر مؤمنان! من پسر، رضا هستم؛ پس مأمون بر امام رضا علیه السلام ترحم نمود و به راه خود رفت، هنگامی كه خلیفه از محله فاصله گرفت، باز شكاری خود را از روی خرك (یا چرخ مانندی) رها ساخت و مدتی دراز از چشمش ناپدید گشت؛ آنگاه از هوا باز آمد، در حالی كه ماهی كوچك و نیمه جانی در منقار خود داشت؛ خلیفه از این شكار بی سابقه، دچار شگفتی فوق العاده شد؛ شكار را در دست خود گرفت و روانه كاخ خود، از همان راهی كه رفته بود



[ صفحه 55]



برگشت؛ چون به همانجا رسید، كودكان را مشاهده كرد كه مانند دفعه ی قبل، پا به فرار گذاشتند و امام جواد علیه السلام دوباره، در جای خود ایستاد؛ وقتی خلیفه به او رسید، گفت: ای محمد! حضرت فرمود: بله، ای امیر مؤمنان! خلیفه گفت: در مشت من چیست؟ حضرت با الهام خدای متعال فرمود: ای امیر مؤمنان! به یقین خدای متعال با اراده ی خود، در دریای قدرتش ماهیهای كوچكی آفریده است كه بازهای شكاری پادشاهان و زمامداران، آنها را صید می كنند و خرد خاندان پیامبر را بدان می آزمایند؛ مأمون از شنیدن این سخن در شگفتی فرو رفت و مدتی در سیمای حضرت نگریست و گفت: به راستی تو فرزند [امام] رضا علیه السلام هستی و بر نیكیهای خود به حضرت افزود. [2] .


[1] المناقب4: 388.

[2] كشف الغمه 2: 344.